🌹🥰🤓❤️کشفِ داماد❤️🥰

در خاطرات گذشته گفتم که در

شش یا هفت ماهگی ، به خاطر یک

مریضی مرموز ، به کُما می روم و

دارو ودرمان و دکترها ، از نجاتم

درمانده می شوند و چهار سال

در نیمه بیهوشی بسر می برم

و طوری که می گویند و کمی هم

خودم بیاد دارم ! در کمی بیشتر

از چهار سالگی ام ، چشم باز

می کنم و نیم حرکتی !

در حالی که ، بدون آموزش کامل

حرف می زنم و گاهی هم کمی با

وزن و قافیه….

تا سه سال حرف زدن و چیز

خوردن و رشد کردن و راه رفتن !

برایم خیلی مشکل بوده ( هرچند

در پنجاه سال بعد ، چندین برابر

جبران شد ! )
نزدیک پنج سالگی ! کمتر از 10

کیلو وزن داشتم با دست و پا و

گردنِ باریک….!
شبیه پینوکیو ! با این تفاوت که

استخوان های قفسه سینه ام ،

خیلی زیاد خودنمایی می کردند!

ایستادن روی پاهایم ، مشکل بود

و به سختی راه می رفتم و گاهی

از دیوار کمک می گرفتم….!

متاسّفانه 20 متر طولِ حیاط مان

بود 30متر ،یک کوچه فرعی !

که طی کردن آن مسافت برایم

خیلی مشکل بود و خیلی طول

طول می کشید ! هوا کمی سرد

بود و کنار دیوار را که آفتاب بود

انتخاب می کردم….!

ساکت بودم و سعی می کردم به

حرف های عابران و آفتاب نشینان

گوش کنم و اطلاعات کسب کنم…!

در عرض چند ماه ، آدم و بعضی از

موجودات اطرافم را شناختم !

یک روز که با پدرم می رفتم و

چون نمی توانستم تند راه بروم

مرا بغل کرده بود !

در مسیرِ راه ، مجلس عروسی بود

و پدرم گفت برویم و داماد را

ببینیم !
وارد حیاط شدیم و داخلِ اتاقی

چند مرد متوسط و جوان جمع

شده بودند و یک صندلی در وسط

و یکی از پسرهای همسایه رویِ

صندلی نشسته بود و یک نفر ضرب

می زد و سه چهار نفری هم

می رقصیدند….!
پدرم مرا کمی بیشتر بلند کرد تا

داماد را ببینم !
پرسید داماد را دیدی !؟

گفتم ؛ نه !

مرا کفِ دستش گذاشت و تا نزدیکِ

چوب های سقف بالا برد و گفت:

حالا دیدی ؟
گفتم نه ، داماد را نمی بینم !

دو سه نفرِ جلوم با خنده

به داماد اشاره کردند و گفتند :

داری می بینی که !

چون نمی دیدم و حوصله نداشتم

گفتم دیدم !
ولی بیشتر به این داشتم فکر

می کردم که ، چقدر خوبه که پدرم

از همه آن مردها بزرگتر بود…!

ولی کاش یک نفر از جنس و قیافه

داماد یک نشانه ای به من می داد !

صندلی ! یا کسی که رویش نشسته

بود ! یا وسیله ای که با آن ضرب

می زدند!و یا افرادی که

می رقصیدند…..!!؟

کدامیک داماد بودند ؟!

به خانه که رسیدیم مادرم مشکلم

را حل کرد…!
پدرم گفت که داماد را دیدیم !

مادرم گفت:
پس فلانی هم داماد شد…!

و فلانی را من قبلا دیده و

می شناختم ، کسی بود که بر

صندلی نشسته بود…!

با گذشت کمی از زمان ، عروس و

و پدر بزرگ و مادر بزرگ و عمه

و …..شناختم و یاد حرفِ مادرم

افتادم که همیشه می گفت:

کم کم که بزرگ شدی خیلی چیزها

را یاد خواهی گرفت….!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *