کابوسِ آمدنِ ماهِ رمضان….!
بچه که بودم …!
اولِ تابستان ، ماه رمضان شروع می شد و در گرما افتاده بود..!
در روستایِ ما ، برق نبود و کمتر کسی هم بود که رادیو داشت!
چون اولا حرام می دانستند!
ثانیا . باید باتری می خریدند ….!
چند تا جوان داشتند و بیشتر ترانه بود و ….
تازه سالی یک و دو بار هم که به شهر برایِ خرید لباس یا دکتر می رفتیم ! اقوامِ ما در شهر هم ، رادیو تلویزیون نداشتند….! ( می گفتند ، آقا حرام کرده….!)
خلاصه شنیده هایی که در روستا می شنیدیم ! تمامِ وسایل ارتباط جمعی و فضایِ مجازی مان بود…!
مثلا… از یک هفته به آمدن ماه رمضان ، اکثراً می گفتند که:
از هفته دیگه بدبختی مان شروع میشه ! بیچاره ایم ! از گرسنگی و تشنگی می میریم و….
این حرف ها را بیشتر ، دخترها که از سنِ کم مجبور به روزه گرفتن بودن ، می زدند….!
چون پسر هایِ جوان ، یا روزه نمی گرفتند ! یا اکه می گرفتند (کمتر می گرفتند)
غُر و نق نمی زدند….!
بزرگتر ها ، طورِ دیگری ناله و شکایت داشتند….!
بعد از سحر به سرِ کار یا درو می رفتند و تا ظهر در اوجِ گرما بودند!
بعد هم داخلِ آبی که از وسط روستا می گذشت ، پاهایشان فرو برده و اَلاَمان اَلاَمان می گفتند…!
خبرهایی که می رسید ، وحشتش ، کمتر از کرونا نبود! حتی نوعِ انگلیسی….!
مثلا می گفتند:
محمد(در پایین روستا خانه داشت و جلوِ حیاط ، کنار آب دراز می کشید و الآن خدا حفظش کند با وجودِ کار و کشاورزی و تحملِ روزه و…..ببشتر از 90 سال دارد و ….) اگه امروز نمیره ، خیلی عجیبه! بیچاره از شدّتِ تشنگی ، نفس نمیکشه…!
پدرم از نیم ساعت به اذان منو ، می فرستاد رویِ پشتِ بام ، تا اگه اذان شد و به دلیلِ صدایِ باد نشنویم !
خبرش کنم ! و هر پنج دقیقه با خشم می پرسید:
عبدالله ! هنوز اذان نمیگن !
و من با ترس و رحم می گفتم ، نه هنوز….! و دعا می کردم که هرچه زودتر اذان بگویند….!
وقتی من و برادر خواهر ها می گفتیم ما را سحر بیدار کنید، با غضب می گفت!
لازم نکرده! شما عُرضه گرفتنِ روزه را ندارید!
خواهرم به حرفش گوش نمی کرد و بدون سحری می گرفت…!
وقتی روزِ هفتم می شد، پدرم با خوشحالی می گفت :
یک دستش افتاد!
نیمه ی ماه می گفت:
یک پاش هم افتاد !
و می گفت :
دیگه در سراشیبی افتاده و بزودی کَلَکِش کَنده ست….!
من که همیشه برایِ پرسش هایم از پدر مادر به کُتک و سرزنش می رسیدم با دنیایی از سوال روبرو بودم….!
چرا مردم باید روزه بگیرند!؟
چرا خدا میگه روزه بگیرید؟
چرا این قدر بنده هاشو اذیت می کنه!؟
خدا از روزه و تشنگی و گرسنگیِ بنده هاش ، چه سودی می بره…!؟
چرا ؟ خودِ مردم با وجودِ اذیت شدن روزه می گیرند…!؟
بعضی می گفتند :
ما فقط سه روزِ اِحیا را می گیریم!
اصلاً ، احیا چیست و چرا روزه اش مهمه؟!
چرا ما بچه ها و نوجوان ها ، عُرضه ی روزه گرفتن را نداریم….؟!
و هزاران سوال و پرسش و اما و اگر….! که آرزو داشتم بدانم و ممنوع الپُرسش بودم….!
کاش کسی می بود و راهنماییم می کرد…!
البته بیشترِ هم سنّ و سال های من ! این مشکل را نداشته و وقتی نظرشان را می پرسیدم می گفتند!:
مگه ما مثلِ تو فضولیم….!
به همین خاطر ، وقتی معلم شدم در دفترِ مدرسه به معاون پرورشی و همکارام می گفتم که اگه کسی خیلی سوال می کرد و حوصله جواب نداشتند به من معرفی اش کنند…! هرچند ، سوالاتس، بیهوده باشد…!
خیلی معرفی شدند و آخرِ ساعت و زنگ تفریح و بعداز نماز و….
به آنها در حدّ توان پاسخ می دادم…!
دو سال به آخرِ خدمت ! یکی داشت خسته و پشیمانم می کرد!
پرسش هاش عجیب و غریب بود!
تابستان آدرسِ خانه مان را پیدا کرده بود و آمده بود برایِ پرسش…!
یک روز در نماز جمعه گیرم آورد و از دستش فرار کردم…!
به من فهماند و دانستم که پدر و مادرم چه از دستِ پرسش هایِ من می کشیده اند!
البته اون آقا پسر چیزهایی می پرسید که با هیچ عقل و منطقی جور در نمی آمد….!
به همین دلیل ، تمامِ دبیران او را ممنوع الپرسش و سوال ، کرده بودند…!
ببخشید اگه طولانی ، به هم ریخته و جالب نبود …..!
تا خاطره ای دیگر ، درپناه خدا باشید….
ممنون.

🤗🤗🤗🤗🤔🤔🙂🙂☺☺☺

یک پاسخ

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *