❤️هدیه دادن به خدا🌹

سال سوم ابتدایی را که شروع

کردم زمزمه های تغذیه رایگان از

طرف دولت به گوش می رسید

و چند روز بعد ، شروع شد…..!

یک روز نان و پنیر و حلوا ارده ….

و یک روز پرتقال و گاهی

سیب و گاهی بسته

کوچک پسته
و……

و یک روز هم موز دادند

که ذهن و معده ما را به

حیرت و تعجب فرو برد…..!

یک موزِ بزرگ و شیرین …….

چند سال مانده به انقلاب بود و

امکانات کم روستا و نبودِ

میوه های مُدرن و گران……!

خیلی از بچه ها برای اولین بار بود

که موز می دیدند و ……

هر روز طرفِ صبح تغذیه

می دادند ولی آن روز به

به بعد از ظهر افتاده بود و بیست دقیقه به

زنگ آخر و رفتن به خانه …..

پوست کندن و خوردن موزها !

منظره زیبا و جالبی را

خلق کرده بود و اگر

وسایل فیلمبرداری

می بود ، بهترین و زیبا

ترین و جالب ترین و

دیدنی ترین و

خنده دار ترین …..فلیمِ

دنیا می شد….!

یکی با ناخن و دندان و …..!

بعضی هم به به و چه شیرینه !

و ……
بیشتر بچه ها از جمله من

در چند دقیقه نشده به هر

شکلی که بود ،

پوست کرده و خوردیم و

سه چهار نفری هم که به خانه می بردند ،

چون خنجری در هوا

گرفته و با غرور تکان می دادند…… !

ساعت چهار و ده دقیقه

عصر (تقریبا ) بود که به خانه رسیدم …

مادر در حال مرتب کردن خانه بود

و خواهر و برادر کوچکم

هم کنارش سرگرم بازی بودند….

با خوشحالی (بدون سلام) گفتم:

ننه ! ننه ! به ما موز دادند !

چقدر بزرگ بود و

خوشمزه و شیرین !

مادرم گفت : واقعاً ! بعد

از کمی مکث ، با لحنی آرام گفت :

من چند سالی میشه که

موز نخورده ام….!

در زمان ورودم به خانه !

هنوز شیرینی و طعمِ

خوب موز در

دهانم بود و رویایی ! ولی !

ناگهان …..! تلخیِ وحشتناکی

دهانم را فرا گرفت و حالم را

حسابی خراب کرد….!

خردن آب و قند و هیچ

چیزِ شیرینی ، مشکلم را حل نمی کرد !

با دیدن چهره خواهر و

برادرکوچکم ! عذاب

وجدان هم به

طمعِ تلخِ دهانم اضافه شد….!

بُغض و گریه هم با بی رحمیِ تمام

، میدانِ کوچک گلو و گردنم را ،

زیرِ فشار قرار داده بودند و پیروز

مندانه ! جولان ها می دادند….!

به سرعت از خانه بیرون رفتم و

در گوشه خلوتِ کوچه نشستم….!

عذاب وجدان در گوشم می گفت:

کاش می آوردی خانه و با مادر و

خواهر و برادرت می

خوردی ! به

اندازه کافی هم که بزرگ بود…!

اشک و گریه و جیغ و ناله هم ،

از من فاصله گرفته بودند…!

اصلا فکر نمی کردم که آن ها هم

معنا و مفهوم بی وفایی را درک

کرده باشند….!

با نگاهی به آسمان و کمک از خدا !

مشکلم حل شد و …….!

کشیدنِ یک آه و نفسِ عمیق !

اوضاع را به حالت عادی درآورد

و با وجودِ داشتنِ هشت سال !

مثلِ یک مرد قول دادم و تصمیمی

گرفتم….!

از فردای آن روز ، دعایم دادن موز

بود و آوردن برای مادرم و خواهر

برادرم…..!

خوشبختانه ! کمتر از یک هفته !

در یک بعد از ظهر !

کارتون موز

وارد کلاسِ ما شد…..!

خوشبختانه یا متاسفانه !

اولِ زنگ دادند و یک

ساعت مانده به

رفتن به خانه….!

بعد از تقسیم ، ناخن و دندان ها !

دست به کار شدند و عطرِ موزِ تازه

تمامِ فضایِ کلاس قدیمی ما را پُر

کرده بود !

بلافاصله ! موز را داخلِ کیفِ

بزرگ و گشادم قرار داده و مرتب

نشستم ! به بچه ها نگاه نمی کردم

که دلم هوسِ موز نکند و قولم….

زمان و ساعت از حرکت ایستاده

بودند و خورشید هم از پنجره با

لبخندِ داغِ خودش ! ثابت ماندنش

را به رخِ من می کشید….!

یک لحظه غفلت ! دستِ شیطان !

دستِ مرا به کشویِ میز و داخلِ

کیف برده و موز را برداشته و

ناخنِ من ، پایینِ موز را کمی

شکافته بود…!

وسوسه شیطان در گوشم بود که :

نصفش را بخور و نصف دیگه

را ….!

بویِ موز ، باعثِ جسارتِ بعضی از

اعضا و جوارح شده بود و اختیار

را ، از من گرفته بودند….!

بی اختیار گردنم خم شده بود و

نیشِ زبان ! مشغولِ نیش زدن و

گزیدنِ موزِ بیچاره شده بود و

نرمیِ موز چاره ای جز تسلیم شدن

نداشت….!

یک لحظه احساس کردم که یک

قلبِ دیگر در نوک زبانم دارم که !

با قدرتِ تمام ! طعم و مزه موز را

به سراسرِ وجودم پُمپاژ می کرد…!

با این تفاوت که ، قلب خون را

مکش و بر می گرداند ! ولی زبان !

فقط می فرستاد…!

برایِ اولین بار بود که از بی رحمیِ

نیشِ زبان آگاه شدم و از

خدا کمک خواستم…..!

( خدایا همه ما را از گزندِ

نیشِ زبان در امان بدار….)

زبانم را بیرون کشیدم و به خانه

و مادر فکر کردم و واردِ مبارزه

با نَفس ، شدم…!

با وجودِ شنیدنِ به بهِ آهسته ی

بعضی از بچه ها ، طعمِ موزِ من

زیاد شیرین نبود !

گویی یک دستِ قوی ، گردنم را با

فشار خم می کرد و یک انبُردست

محکم زبانم را بیرون می کشید و

یک چکش بر انتهایِ زبانم

می کوبید.

ساعت و زمان ، به سَبکِ قیامت

پیش می رفت و جنگ و ستیزِ

گردن و زبان و موز و قول و

وجدان و تصمیم ، به اوجِ خود

رسیده بود….!

چکشِ آهنیِ بزرگی که بر آهنِ

سنگینی که زنگ مدرسه بود !

مفهومِ فرشته نجات را به خوبی

برایم معنا کرد….!

با دستی لرزان و نگاهی نگران ،

جویای حالِ موز شدم و او را در

حالی که (یک پنجمش) آسیب

دیده بود را در کیف و

زیرِ کتاب ها

قرار داده و دوان دوان به

خانه رفتم !

مادرم خواهر و برادرم دراز کشیده

بودند و تازه از خواب بیدار شده بودند !
صدایِ موز آوردمِ من که

بیشتر به

جیغ نزدیک بود مثلِ برق ، آنها را

مجبور به نشستن کرد……!

خوشبختانه ! فکر کنم بزرگترین

موز را موقعِ تقسیم ، خدا ،

قسمتِ من کرده بود و

آسیبِ زبانم را به خوبی

جبران کرده بود !

موز را به مادرم داد و

کنارش نشستم و مادرم

به راحتی پوست

کرد و به من تعارف کرد…..!

گفتم :
من قبلا خوردم و خواهم خورد !

باشه برایِ شما….!

دیدنِ خوردن موز توسطِ

مادر و خواهر و برادرم !

چقدر شیرین

و خوشمزه بود…..!

انگار چهار پنج تا موزِ بزرگ

و شیرین داشتم می خوردم….!

آری…..

طعمِ خوب و شیرینِ (هدیه دادن

به خدا ) غیرِ قابلِ توصیف و

تعریف می باشد…..!

این خاطره مربوط به چهار سال
مانده به پیروزی انقلاب بود !

امیدوارم کمی موردِ پسند

قرار گرفته باشد…..!

🌹🌹🌹🌹🌹🌹🤲🤲🤲🤲🤲🥰🥰🥰🥰🤔🤔🤔🤓🤓🤫🤫😮😮🤣🤣🤭🤭

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *