🌹❤️😳😂شامپو🌹❤️🥰

حدوداً هشت ساله بودم و چند

سال مانده به پیروزی انقلاب….

یک روز عصر رفتم حمامِ روستا و

دایی ام و دوستانش هم

بودند و…..
آن زمان صابون ها ، از کلّه هایمان

بززگتر بود !
به همین خاطر ترجیح می دادیم

که از صابونِ دیگران استفاده کنیم!

چون هم در سطل یا ظرفی که

برای آب ریختن رویِ خودمان

همراه داشتیم جا نمی شد و هم

حمل و نقلش مشکل….!

آن زمان شامپو خیلی کم بود و

در مغازه های روستا هم نبود و

داشتنش خیلی کلاس داشت….!

آقادایی ام ( خداوند رحمتش کند !

به خاطرِ سیّد بودن ، آقا دایی

می گفتیم….)

یک شامپوی شیک به رنگِ زرده

تخم مرغ و ظرفِ استوانه ای ،

به اندازه یک لیتری داشت که تقریباً

یک چهارمش باقی مانده بود…!

گفتم :
آقا دایی ! از شامپو به سرم بزنم !؟

یک نگاهی بمن کرد و با دوستانش

خیلی خندیدند!
چون من بخاطر مدرسه موهای

سرم را با شماره یک یا دو

می زدم …!

و آن روز هم موهام خیلی کوتاه

بود…!
بعد از یک دست شستنِ سرم با

شامپو ، تفاوتش را با اَبَرصابون

احساس کردم…!
آرزو کردم کاش ، آقادایی شامپو

را به من اهدا می کرد….!

در روءیای خودم غرق بودم که

شنیدم آقادایی گفت :

شامپو دوست داری !؟

گفتم خیلی !

گفت مالِ شما…!

چون خیلی شوخ بود و زیاد

شوخی می کرد ، فکر کردم

سرکارم گذاشته !

ولی دیدم جدّی گفته و شامپو را

گذاشت و رفت….!

با غرور شامپو را برداشتم و از

حمام خارج شدم…..

آن دستم که شامپو داشت را

خیلی با فاصله از خودم گرفته

بودم تا همه ببینند ….!

وسط روستا و در کوچه ها ، همه

با حیرت و تعجب نگاه می کردند

و زمزمه هایِ چه قشنگ و چه

جالب و …..به گوشم می رسید!

خلاصه بر خلاف ِبچه های آن زمان

که میانه خوبی با حمام نداشتند !

سعی می کردم هفته ای یک بار

به حمام بروم و از شامپوم استفاده

کنم ! و جالب اینکه……

اولاً . به هیچ کس نمی دادم !

ثانیاً بعد از هر بار استفاده ، به

همان اندازه که استفاده شده بود

از آبِ خزینه حمام به آن اضافه

می کردم و تا هفته بعد ، غلیظی

خودش را پبدا می کردم و ….!

مردانی که وسطِ روستا زیرِ سایه

چنار در حالِ استراحت بودند با

کنایه می گفتند…….!

این چه نوع شامپوییه که عبدالله

داره…..!
اصلا تموم نمیشه…..!
دیگری می گفت:

اگه به قنات هم وصل بود ، تا حالا

تموم شدا بود ….!

دیگری با ادا می گفت :

دوست دارم آنقدر عمرم طولانی

بشه که تموم شدنش را ببینم !

ببین ! چه قیافه ای هم می گیره.!

طولی نکشید که تمام مردم روستا

و همکلاسی ها و معلمان و

هم ولایتی هایِ ساکن سبزوار از

شامپویِ من خبردار شدند و

وقتی به روستا می آمدند

می پرسیدن ، از شامپوت چه

خبر…..!؟
مثل کسی که ماشینِ پوروشه

داشته باشه و از ماشینش بپرسند!

حتی وقتی تمام هم شده بود !

چند باری به حمام برده و کمی

آب داخلش می ریختم و کمی

تکان می دادم و روی سرم

می ریختم و با مختصر کفِ آن

سرم را می شستم و بر حیرتِ

حاضرین می افزودم….!

بعد از تمام شدن هم ظرفِ خالیش

را کنار وسایل مدرسه ام گذاشته

و تا چند وقت نگه داشته بودم….!

چون هم خیلی با هم خاطره

داشتم و هم هدیه آقاداییم بود…!

آن زمان تنها یک پسر خواهر

داشت ……
و آن هم من بودم….!

🌹🌹🌹🌹🌹🥰🥰🥰🥰❤️❤️❤️❤️❤️

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *