سلام. خاطرات رمضان…..
سال دوم دبستان بودم و صبحِ زود . قبل از مدرسه . با پدرم گوسفند ها را به صحرا می بردیم و بعد به مدرسه می رفتم و عصرها هم برای کمک به پدر می رفتم و گوسفندها را به خانه می آوردیم…..
صبحِ زود . طلوعِ زیبا را نگاه می کردم و غروب هم ، فرو رفتنِ خورشیدِ زیبا را که باعثِ سرخی مشرق می شد و از دیدنِ فَلَق و شَفَق لذت می بردم….!
با دیدن این همه زیبایی ! سوال هایِ زیادی به ذهنم می رسید…..!
از جمله اینکه :
خورشید که از مشرق بالا و در مغرب فرود می آید…! پس چرا فردا دوباره از مشرق بیرون می آید…!؟
در صورتی که باید از مغرب برگردد!
نکنه ، شب که همه خواب هستیم یواش به سوی شرق رفته….!
یک روز صبح از پدرم که سرحال و خوشحال بود پرسیدم….!
(البته با رعایت فاصله ایمنی ….20متر ! که چوب و سنگ و کُلوخش به من نرسه….!)
که ناگهان خوشحالیش تبدیل به خشم و ……
یک کشاور. که آنجا بود به دادم رسید و علت را پرسید….!
پدرم گفت :
این نیم وجبی ! در کارِ خورشید و ….دخالت می کنه و میگه…!
کشاورز پرسید ! من هم نمی دونم شب خورشید کجا میره! مگه تو خودت می دونی!
پدرم گفت ! تو این فضولی ها را هنوز زوده از حالا دخالت کنه!
آمدم روستا و به مادرش (مادربزرگم) گفت و مادرش که از زنان جلسه ای و مسجدی بود آهی کشید و به پشتِ دست هاش می زد و می گفت :
خدایا توبه توبه……!
و با افسوس به پدرم می گفت :
پسرم براش دعا کن ! داره بی دین میشه….!
در ضمن در صحرا که بودیم و مردها کشاورزی می کردند! به زبانِ سبزواری و روستایی … به بیل می گفتند (بِل) مثلا. بجای اینکه بگویند :این بیل مالِ حسن یا حسین است ،می گفتند (بِل حسنه ! یا بِل حسینه…!)
خلاصه چند روز بعد شبِ احیا رفتم مسجد و قرآن بر سر گذاشتیم که !!
همه می گفتند بِل حسنه بِل حسنه ! ده بار هم می گفتند !!
بعد از آن هم می گفتند ! بِل حسینه! بِل حسینه…!
من حیران بودم و با خودم می گفتم :
چرا در مسجد جمع شدیم و میگیم بِل حسنه یا بِل حسینه!
خوب اگه بیل مال حسن یا حسین باشه که گفتن نداره….!
آن هم در مسجد ! با هم ! 10 مرتبه….!
نمی دونستم از چه کسی سوال کنم! تازه همین چند روز پیش بود که پدرم و مادر بزرگم برایِ حفظِ دینِ من دعا می کردند و توبه…!
خیلی نگرانِ خیالات و پرسش هایم بودم …! تا اینکه کمی که بزرگتر شدم یک روز از معلم یک سوال کردم و جوابم را داد و گفت :
دیگه از این سوال هایِ خارج از درس نپرس …! من هم قبول کردم و تشکر که جوابِ سوالم را داده…!
بعد به فکر فرو رفته بودم که متوجه شد و گفت:
زیاد غصه نخور ….!
ادیسون را به خاطرِ همین مُدل سوالات از مدرسه اخراج کردند….!
و کمی از ادیسون گفت و موفقیّت هایش…!
از آن روز کمی آرام شدم و امیدوار….!
و چند سال بعد هم در یک شبِ قدر ، فلسفه ی بِل حسنه و بِل حسینه را از روحانی مسجد پرسیدم….!
و برایِ پدر و مادر بزرگم دعا می کنم و هر وقت فرصت می کنم برایِ حفظِ دینم این ذکر را تکرار می کنم…. :
یا مُقلّب القلوب ! ثبّت قلبی عَلی دینک….!
آمین…!
تشکر که زحمت می کشید و داستان هایم را می خوانید…!
بیایید برایِ رفتگان دعا کنیم تا اگر بعدِ 120سال ! از رفتگان شدیم ! باز ماندگان برای مان دعا کنند…!
ممنون …عبادت قبول..التماس دعا
😍😍😍😍🤲🤲🤲🤲🌹🌹🌹🤓🤓🤓