😳🌹🌷😳 برف 😳🌹🌷😳
تقریبا پنجاه سال پیش ، آخرِ پاییز
یا اول زمستان بود …..
من و چند بچه دیگر مشغول بازی
و سرگرمی بودیم و چند نفر مرد
هم کنار دیواری که آفتابِ کمرگی
بر آن می تابید ایستاده بودند….
هوا خیلی سرد بود پالتو هایی از
از پوست گاو و کلاه هایی از کُرک ُ
و مویِ بُز و دستکش و شال گردن
و ژاکت هایی از پشمِ گوسفند و….
و ناتوانی آن لباس هایِ خیلی گرم
در مقابلِ سرما…..!
در حین بازی ، حرکات نرمش و به
هم خوردن دندان ها ! شبیه انجامِ
پانتومیم های هیجانی بود…..!
بعدِ ظهر بود و روز های کوتاه !
بارشِ برفِ شدید و کولاک شروع
شد !
در عرض جند دقیقه همه به خانه
ها هجوم و زیرِ کرسی آرام گرفتند
(یک گودی وسط خانه به عمق
بیست سانت و به شکل مربعِ
یک متر ، هر ضلعش ، و وسط
هم یک گودی به اندازه یک تُغارِ
بزرگ ، که آتش در آن قرار می
گرفت )
با در پایین قرار گرفتنِ کرسی ،
طوری استحکام می یافت که
سماور و قوری و قلمه های
آبگوشت و سوپ و …..
در داخلِ سینیِ بزرگ مسی
(مَجمَعه) قرار داده می شد و
اطراف کرسی هم خانواده با
تعداد فرزندان زیاد و گاهی مهمان
با زن و بچه هایِ فراوان…..
خلاصه و القصه…..
تنها منبع گرمایشی کرسی بود یک
والور(چراغِ فتیله ای غذا پز و
اغنیا ، علاءالدینِ بزرگ)
که یک کتری آب هم رویِ آن برای
دمایِ خانه ! و اکثر اوقات زمان
صحبت در خانه ، بخار از دهان
خارج می شد…..!
عصر و غروب و شب حسابی برف
با تکّه های بزرگ بارید و صبح ،
پشتِ دربِ خانه ، یک سکّویِ زیبا
از برف ساخته شده بود تا حیاط
و کوچه ادامه داشت….!
دو سه روز بعد که خورشید کمی
جان گرفت ! بچه ها با لباس های
گرم (شبیه اسکیموها) به برف بازی
و سُرسُره بازی و ساخت آدم برفی
مشغول شدند……!
همان سال ماه محرم هم بود ودر
روستای ما شبیه خوانی (تعزیه)
چند روزی خوانده می شد….!
یک چهار دیواری برایِ آن در نظر
گرفته شده بود که به صورت
مستطیل بود و حدود دو هزار
متر ، که دو سه متر از سطح کوچه
پایین تر و دیوار سمتِ کوچه کوتاه
و سمتِ پایین خیلی بلند بود…..!
دیوارهایِ بلند در طرف قبله و
جنوب بود و آفتابگیر نبود و
دیرتر برف و یخِ آن آب می شد!
گوشه ای از آن کمی گود بود و آب
جمع می شد و کاملا یخ می بست
و بچه ها قبل از شروع تعزیه ،
سُرسُره بازی می کردند…!
اطراف صحنه نمایش ، هیزمِ
فراوان بود و آتش روشن
می کردند تا گرم شوند….!
اطراف پُر از برف و یخبندان و
آبِ سرد بود در تعزیه می خواندن !
در آن روزِ عاشورا و شدتِ گرما
بچه های تشنه لب و…..
من با خودم فکر می کردم که….!
الآن که ظهرِ عاشوراست و ما داریم
از سرما یخ می زنیم و تشنه هم
نمی شویم و در صورتِ تشنه
شدن ! برف و آبِ سرد هم که
هست…..!
تعزیه خوان ها و هوا ! اصلا با
هم تفاهم و همکاری ندارند…!
و بعد از ظهر سردی هوا و شروعِ
کولاک برف ! باعث شد که تعزیه
متوقف شده و مردم به خانه ها
پناه ببرند….!
(آخرِ مجلس تعزیه خوان به قصدِ
مزه ریختن با همان آهنگ گفت :
برف هم شلوغ کرد….! و خودش و
حاضرین خندیدند و لرزیدند….! )
در خانه از مادرم پرسیدم :
چرا امام .ع. و بچه هاش برف
نمی خوردند که تشنه نمانند !
جواب داد:
چون آن زمان برف نبوده و هوا
هم گرم بوده….!
مادرم هم حرفِ تعزیه خوانان را
تکرار می کرد !
گفتم چطور ممکنه !
گفت : اندازه هیکلت سوال کن…!
بزرگ بشی می فهمی !
آن سال اول دبستان بودم ….!
صبر کردم تا بزرگ بشم….!
بزرگ که شدم علتش را فهمیدم….!
یادش بخیر…..
برف های خوبی داشتیم !
سال 58 بقدری برف بارید که
خیابان اصلی سبزوار مسدود
شده بود و من دوم راهنمایی بودم
ساکن شهر…
پدرم و اقوام و مردان زیادی برای
باز کردن خیابان با بیل و پارو ،
به جانِ خیابان ها افتاده بودند…!
هندوانه هایِ دیم تا بیست کیلو
و بیشتر می شدند و در صحرا
صدایِ ترکیدنِ خربزه ها ، از
شدّتِ شیرینی ، تا دور دست به
گوش می رسید….!
و در آخر…..
ای عزیز !
بیا از خداوندِ بخشنده بخواهیم که
به کردارِ ما نکند و نعمت های
فراوانش را ، فراوان تر بر ما
ارزانی دارد…..
الهی آمین…..
در پناه امام زمان .عج. باشید…..
🤲🤲🤲🤲🤲🌹🌹🌹🌹🌹🥰🥰🥰🥰🥰🥰